سانیا الهیاریسانیا الهیاری، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

تک گل باغ زندگیمون

تقدیم به بابا مهدی

من در چشمان تو کتاب زندگی را می خوانم و هر بار که مژه بر هم میزنی یک صفحه از این کتاب زندگی را برایم ورق میزنی سالروز یکی شدنمان مبارک امسال در سالروز پیوندمان فرشته ای کوچک را کنار خود داریم که زندگیمان را شیرین تر و زیباتر کرده خدا را سپاس میگویم به خاطر زیباترین هدیه ای که به ما عطا کرده با عشق تو بی نیازم                          از هر چه که هست                       &n...
20 آبان 1392

دلنوشته ای برای دخترم

عزیزترینم عشق بی همتای من سانیا میخواهم این را همیشه به یاد داشته باشی که تو لحظه لحظه ی زندگی من هستی و با وجود توست که نفس میکشم ..... تو زیباترین و بهترین داشته و نداشته من در زندگیم هستی و با وجود تو دیگر هیچ نمی خواهم ...... لحظات زیبای با تو بودن برایم به سرعت میگذرد و تو بزرگ و بزرگتر میشوی ....... میخندی ....... گریه میکنی ....... جیغ میزنی ....... و من تو را نفس می کشم ....... تنها کسی هستی که تمام داشته و حتی نداشته ام را نثارت می کنم و در مقابلش هیچ ، جز کنار تو بودن نمی خواهم ، با آمدن تو دنیای من رنگینتر شد و من زشتیهای این دنیا را دیگر نمی بینم ......   دنیای من خلاصه شده ...
17 آبان 1392

تولد سانیا جون

سانیا جون در تاریخ 92/4/16 ساعت 9:35 در بیمارستان دهخدا قزوین زیر نظر دکتر یوسف ماهوتی چشم به جهان گشود. ♥ دردونه مامان وبابا خوش اومدی به جمع ما ♥ فرشته آسمونی تولدت مبارک ♥ عشق زندگی من سانیا جونم چشمانت را باز کردی و دنیا غرق نگاه زیبایت شد . زیباییهای دنیا از آمدن تو پیدا شد . دریای زندگی به آمدن مرواریدی چون تو می نازد . آمدی به دنیا و دنیا مات و مبهوت به تو می نگرد . همه جا را سکوت فرا گرفته تا خدا صدای تو را بشنود ، صدای زیبای تو در لحظه شکفتنت عطر حضورت همه زمین را فرا گرفته تویی قطره بارانم که گلستان کردی همه وجودم را زیباترین هدیه ی خدا ع...
12 آبان 1392

دردونه مامان

نازنینم روز به روز داری خوردنی تر و خواستنی تر میشی کلا اینطوری بگم که دیگه چیزی نمونده منو بابا جون تو رو بخوریم بـه بـــه بــــــه مهربونــم          نازنینــم                  بهترینــم                              عشقــم ، امیــدم ، جونـــــم با تو ام با تو دنیـــای مـــن        &...
7 آبان 1392

دستای خوش مزه ی سانیا

سانیای من جدیدا یاد گرفته دستاشو میخوره سانیا سوار بر فرقون مشغول خوردن دست سانیا جون تو ماشین مشغول خوردن دستای خوش مزش وای وای چه خوش مزست سانیای من حتی تو خواب هم دست از خوردن دستاش نمیکشه الهی فدای اون دستات بشم من که اونجوری میخوریشون ...
5 آبان 1392

سیسمونی سانیا خانوم

سیسمونی دختر نازمون 23 اردیبهشت 1392 روز دوشنبه خیلی خوشحالم که یک دختر کوچولو تو راه داریم و اتاقشم چیدیم تا آماده باشیم برای رسیدن مسافرمون . . . خدارا شاکریم        به یمن آمدن فرشته کوچکمان به زمین               با آسمانی ترین آرزوها                     برای پر خیر وبرکت بودن قدم های کوچکش                      ...
5 آبان 1392

عید قربان

تقدیم به فرشته مهربونم سانیـای نـازنـازی غنچـه گل مامانی خیلی جدیدا بی قراری میکنی همش دوست داری لای پتو تکونت بدیم ، چون برای من وقتی که خونه تنها هستیم سخته و بابا جون سر کاره نمیتونم تنهایی تکونت بدم.  شب عید قربان آنـا جون زحمت کشیدن گهواره اِلنـا جون رو امانت گرفتن، دست اِلنــا جــون درد نکنه  اینم عکس فرشته کوچولوم تو گهواره الهی قربونت بشم که اینجوری آروم خوابی   وای که چه آروم میخوابی الهی قربون دخمل نازم بشم    و اما روز عید قربان رفتیم خونه پدر جون اینها ، پدر جون گوسفند قربونی کشت . اینم عکس سانیا جون کنار گوسفند  عصر روز عید رفتیم به دیدن خان جان ( مادر بز...
29 مهر 1392