سانیا الهیاریسانیا الهیاری، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

تک گل باغ زندگیمون

چهـار ماهگـیت مبــارک

  تقـدیـم به فــندق کوچـولـوم عزیز مامان از اینکه تو را دارم خدا را هزار بار شکر میکنم از اینکه سه ماه یه فرشته کوچولو خونمونو گل بارون کرده  نفس کشیدنات به من آرامش میده در این سه ماه شبهای زیادی را بیدار موندم و بغلت میکردم و آروم در گوشت لالایی میخوندم از بوسیدن دستهات سیر نمیشم تو را بقدر جونم دوست دارم وقتی در بغلم خوابی دوست دارم لحظات و ثانیه ها بایستند و همچنان تو در آغوشم بخوابی دوستت دارم عزیزم  تو به زندگیم رنگ و بوی تازه ای داده ای با تمام وجود دوستت دارم ...
15 مهر 1392

اولین مسافرت سانیا جونم

    بهـار هستی ام . شمشـاد ماهـم . سـانیــا   اولین مسافرت دخمل نازم روز شنبه 23 / 6 / 92 شهر زیبای بندر انزلی بود . عشق مامانی تو اولین مسافرتت یه مهمون عزیزی هم همراهمون بود خاله ندا جون . خیلی خیلی بهمون خوش گذشت تو راه همش میخوابیدی . تو کنار ساحل خیلی میخندیدی آخه سانیا جونم خنکی هوا رو خیلی دوست داری . یه اتفاق جالبی که افتاد شب رفتیم سالن غذا خوری اونقدر هوا گرمو شرجی بود تو اونقدر گریه کردی نتونستیم غذامونو بخوریم غذا مونو آوردیم پلاژ خوردیم غذا یخ کرده بود . راستی دخترم تو انزلی بابا یه دوست خیلی عزیزی داره عمو فرشاده که اونجا پلاژ داره . بابا جونت با عمو فرشاد خیلی خاطره داره . آخه بابا جون ...
15 مهر 1392

سوراخ کردن گوش سانیا

    سلام عروسک قشنگم صبح که از خواب پا شدم یه فکرایی تو ذهنم اومد با بابا جون مهدی صحبت کردم تصمیم گرفتیم بریم گوشای دختر نازمو سوراخ کنیم . صبح روز یکشنبه 7/7/92 . بابا جون رفت با دکتر نظریان که پزشک خانوادگی ماست صحبت کرد و قرار شد بعد ازظهر ساعت 5 بریم تا گوشهاتو سوراخ کنیم ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ وقتی داشتیم پله های مطب رو بالا می رفتیم یه لحظه پشیمون شدم ، آخه مامان نمیخواد دخترشو ازیت کنه . بابا جون منو دلداری داد و گفت دخترمون میخواد خانم بشه دلمو به دریا زدمو تو رو دادم دست بابا چون من جرأت نداشتم بغل بگیرمت و اشک هاتو ببینم . . . خیلی خیلی گریه کردی منو بابا جون هم...
14 مهر 1392

شادم به واسطه وجود تو

باور کن دوستت دارم دخترم تنها بهانه برای زنده بودنم...  ای گل سرخ زندگی ام دوستت دارم ، امید و آرزویم  دوستت دارم ... آرامش وجودم ، همه بود و نبودم ، هستی و تار و پودم  دوستت دارم ... سانیـا طلـوع زندگیـم دوستـت دارم سانیا عشق زندگیم ، همیشگی ام ، ماندنی ام ،  دوستت دارم ...  دوستت دارم ... شادم از چشمان زیبایت موقع شیر خوردن ... از صدای نفسهایت  کنار گوشم وقتی توی آغوشم خوابی ... از نگاه متعجبت وقتی   صدای بلندی میشنوی ... از لبخندهایت وقتی عروسکهایت را میبینی ... شـادم از لحظه لحظه بودن با تـو دیـوانه وار دوستـت دارم سانیـا ...
10 مهر 1392

عشق مامانی روزت مبارک

برای دختر گلم یه آسمون عشق میارم برای ناز اون چشاش سخاوت هدیه میارم یک دل پر امید و مهر ، ترانه ساز غصه ها هدیه من به دخترم ، همون غریب بی ریا نفس مامان سانیای عزیزم امروز 16 شهریور  آغاز سه ماهگیت مبارکه ،صبح رفتیم واکسنتو زدیم خیلی گریه کردی ولی بابا جون با ماشین گردوند آروم شدی ،یکی یه دونه مامانی واکسن سلامتیه سختیش دو روزه بزرگ میشی یادت میره . اومدیم خونه مامان جون اینجا بمونیم تا حالت خوب بشه. امروز یک مناسبت دیگه ای هم هست که روز دختـــر، روزت مبارک فرشته کوچولوی مامان و بابا، من نمیخواستم این روز عزیز را برای تو اینجوری شروع کنم و ببرمت آمپول بزنی و اوف بشی ولی چی کار کنم که واکسن دوماهگیت با ای...
16 شهريور 1392

سانیا یه بابای کوهنورد داره

سلام عروسک مامان سانیای عزیزم خاطره 31 مرداد سال 92 رو میخوام برات بنویسم : روز پنج شنبه بابا جون مهدی رفت قله دماوند تا به عشق دخترش قله دماوند رو فتح کنه موقع رفتن نمیتونست سه روز دوری دخملشو تحمل کنه ولی بازم دلشو به دریا زدو رفت و مامان و سانیا جونش رفتن خونه پدر جون . هر روز خاله جون ندا و مامان جون ما رو میبردن بیرون میگشتیم دخترم به ما هم خیلی خوش گذشت روز جمعه رفتیم خونه باغ پدرجون هوا خنک بود . یکی از اخلاقات اینه که نمیذاری کلاه سرت بمونه به خاطر همین مامان و سانیا جونش نتونستن زیاد بیان بیرون . بابا مهدی ساعت 3 بعدازظهر زنگ زد گفت نصف مسیرمون رو طی کردیم . عشق مامان امروز تو اصلا نخوابیدی خیلی خسته شده بودی ... روز خوبی...
3 شهريور 1392